گاهی به آسمان نگاه کن!!!

اخبار هنر و تئاتر، عکس

گاهی به آسمان نگاه کن!!!

اخبار هنر و تئاتر، عکس

راز خوشبختی ...

راز خوشبختی ...

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار
اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم
نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم
.وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف
برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود"

راز موفقیت ...

راز موفقیت ...


مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..
سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر
آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را
به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش
از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق
بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."

خدایا ما فقط تو رو داریم پس ..

خدایا

توی این برف سنگین ، توی این هوای سرد

گنجشک و آهوی زیبا

چطوری شب رو روز میکنن

میدونم حواست به همه آفریده هات هست

ولی

خیلی مراقبشون باش

که یه وقت

شکارچی بد   شکارشون نکنه

لذت نفس به نفس تماشاگر بودن به جز تئاتر در هیچ هنر دیگری وجود ند

لذت نفس به نفس تماشاگر بودن به جز تئاتر در هیچ هنر دیگری وجود ندارد   

کوروش سلیمانی بعد از حضور دوباره اش در عرصه تئاتر گفت:

  

«متن نمایش "بهار و آدم برفی"دارای ساختاری غیر خطی است و یک داستان مستقیم را روایت نمی‌کند.» به گزارش خبرگزاری آریا به نقل از ایران تئاتر، "کوروش سلیمانی" بازیگر نمایش "بهار و آدم برفی" گفت:

ادامه مطلب ...

اندکی تأمل!

لبخند بزن بدون انتظار پاسخی از دنیا " و بدان که روزی آنقدر شرمنده میشود که بجای پاسخ لبخند با تمام سازهایت میرقصد"  

  

باران میبارد! به حرمت کداممان نمیدانم! من همین قدرمیدانم باران صدای پای اجابت است،خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد،نیاز کن.  

  

با تمام وجود: گناه کردیم اما نه نعمتهایش را از ما گرفت ، نه گناهانمان را فاش کرد بیندیش اگر اطاعتش کنیم چه میکند!  

 

چشم های من از دوریت اکنون مثل آسمان بارانیست ابرها می بارند و آرام می شوند اما چشم هایم می بارند و بیقرار تر می شوند کاش تا ابرها آرام نشده اند بیایی !

داستانی پندآموز

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

ادامه مطلب ...

درد دل گنجیشک با خدا

درد دل گنجیشک با خدا 


گنجشک با خدا قهر بود…روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

نشست رسانه ای دوازدهمین جشنواره بین المللی تئاتر عروسکی دانشجویا

 نشست رسانه ای دوازدهمین جشنواره بین المللی تئاتر عروسکی دانشجویان امروز - 15  آبان  

با حضور زینب لک دبیر جشنواره در سالن کنفرانس مجموعه تئاترشهر برگزار شد

در نشست خبری دوازدهمین جشنواره بین المللی تئاتر عروسکی دانشجویی عنوان شد:
با وجود سنگ اندازی ها جشنواره به همت ما دانشجویان به قوت خود باقی ماند.

ادامه مطلب ...